یک روز شاید...
نوشته شده توسط : ملیکا

این روزها که مثلاً قرار است در زندگیم نباشی. انگار بیشتر از هر وقت دیگری هستی. انگار همه جا هستی . در تک تک اَجزاء و اطرافم. از خیابانها وماشینها و پارکها و نیمکتها و سنگ وبستنی ها گرفته تا کتابها ودفترهای سیاه وسفید وهمه شعرها وآهنگها و نقاشی ها و... در همه چیزهای قشنگ. این روزها من هم جور دیگری هستم . شاید برخلاف تو .. کمتر از هر وقت دیگری این روزها گوشم دارد عادت می کند که دیگر منتظر زنگ تلفن نباشد. این روزها دیگر منتظر شب نیستم. بی انگیزه برای دیر خوابیدن و زود بیدار شدن. زودتر از همیشه می خوابم ودیرتر از همیشه بیدار می شوم. تا ترا در خواب ببینم و در خواب بیشتر با تو باشم. این روزها حال وهوای سابق را حتی برای این دنیای مجازی را ندارم. دنیایی که با تو از هر حقیقتی برایم حقیقی تر بود. حالا هم شاید تنها دلیل اینجا بودنم ... بهانه ای برای بودن تو است. این روزها اتاقم زیاد تعجب می کند از این که خیلی بیشتر از قبل درِ خود را بسته می بیند ومرا در خود نشسته می بیند. می دانی حس می کنم حالا خیلی چیزها را بهتر از قبل می فهمم ... مثلاً همه شعرهایی که خوانده ایم و نخوانده ایم چه فرقی می کند؟ یا مثلاً آن سوزی که در آهنگها است ؟ یا مثلاً مفهوم بعضی کلمات را مثل زندگی ... دنیا ... خدا ... مردانگی ...نامردی .. خیانت .. بی وفایی ... وفا... این روزها حتی یادگرفتم چه طور روی صورتم لبخند باشد و دلم گریه..!؟ بگذریم اصلاً قرار نبود از خودم بگویم. اصلاً آمده بودم از تو بگویم. از تو که انگار همه جا جریان داری .که انگار همه چیز بوی ترا دارد. اصلاً انگار ندارد. هستی ... همین ... به همین سادگی ... هستی  ومی خواهم برای همیشه باشی.. اصلاً به همین خاطر است که دارم همه این روزهای را تحمل می کنم. فقط به خاطر اینکه: یکروز شاید یکروز ... برای همیشه در کنار تو باشم. فقط من مال تو ... تو مال من .... من باشم وتو ... دیگر هیچ کس .... هیچ کس ... فقط من وتو ...شاید به همین خاطر دارم زندگی می کنم. ونفس می کشم. شاید به همین خاطر دارم تحمل می کنم خیلی چیزها را . این اُمیدِ محال، مرا بی تو تا حالا زنده نگه داشته که روزی ...تو مال من می شوی . برای همیشه...!؟ میدانی اینها تمام احساس دلم و قلبم هست اما عقل یه چیز دیگه میگه...عقل میگه اون رفته دنبال خوشبختیش (بدون تو) می دانی امشب می خواهم با احساس دل پیش برم. آخه کارم  همینه که... شاید مسخره به نظر بیاد....اما شبها با احساس دل راه می آیم و روزها با عقل همراه میشم...اما انگار این چند وقت با احساسات دل پیش رفتم و هیچ برایم نداشت. حالا باید با عقل همراهی کرد تا.... بینیم چی میشد. آخرش این قلب را از سینه بیرون میکشم تا دیگه بهت فکر نکنه... لعنت بر دل و احساس





:: بازدید از این مطلب : 656
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : جمعه 2 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
amanj در تاریخ : 1390/2/3/6 - - گفته است :
ای ول با چیزایی که گذاشتی

ولی اگه بتونی یه عکسم واسشون پیدا کنی خیلی عالی میشن

مرسی که به وبم سر زدی

امیدوارم بازم بیایی و از دوستاتم بخوایی به وبم سر بزنن


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: